رمان چشمهای وحشی | پردیس رئیسی(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 20299
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:40 :: نويسنده : ℕazanin

من ــ گفتم که نه . نمیام . همین الان هم بیا ... اکه حرفی داری همینجا بزن .
با لحنی ملتمسانه گفت :
آترین ــ رها ! ... خواهش میکنم ... یه چیزایی رو باید بدونی .
ــ خوب همینجا بیا بگو .
آترین ــ باشه نیا . من امشب نمی تونم بیام . شاید فردا بیام شایدم پس فردا شاید یه هفته ی دیگه ... نمیدونم ... شاید دیگه نتونم این حرف ها رو بهت بزنم ... اما مطمئنم که اگه بشنوی به نفعته .
من ــ نمی فهمم چی میگی ؟!
ــ بوق بوق بوق
گوشی رو قطع کرده بود . خیلی گیج شده بودم . دلواپس شده بودم . انگار توی دلم رخت چنگ میزدن ! این که تا همین الان خوب بود ... چرا یه دفعه اینطوری شد ؟
روی مبل نشستم و شروع به جویدن گوشه ی ناخنم کردم . چقدر این چند وقت به آترین فکر کرده بودم ... به دلیل این رفتار هاش ... به خودش ... به حرفایی که میخواست بهم بزنه ... یعنی چی میخواست بگه ؟
صدای رامتین منو از فکر کشید بیرون :
رامتین ــ بهش فکر نکن ! ... خودش خوب میشه .
سرمو به سمت رامتین چرخوندم و گفتم :
ــ تو میدونی چرا اینطوری میکنه نه ؟
رامتین ــ فکر کن میدونم . که چی ؟
این بار کاملا سمتش چرخیدم و گفتم :
ــ خوب بگو چشه ؟ ... چرا اینجوری میکنه ؟
رامتین ــ اگه بخواد خودش بهت میگه .
ملتمسانه گفتم :
ــ رامتین !
رامتین ــ تو این یه مورد من نمیتونم کاری بکنم ... همه اش به خود آترین مربوطه .
نفس عمیقی کشیدم و باز دوباره به فکر فرو رفتم ...
**********
ساعت یک نصفه شب بود و هنوز خبری از آترین نشده بود . رامتین که خیلی بیخیال روی مبل نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد . فقط من بودم که دلم داشت چنگ چنگ میشد و نمیدونستم چه اتفاقی داره میفته . یعنی آترین کجا رفته ؟ ... روی تختم دراز کشیده بودم بلکه خوابم ببره . ولی نمیتونستم حتی یه لحظه پلک هام رو روی هم بذارم . خیلی آشفته بودم ... خیلی !
سرم رو لای پتو کرده بودم و سعی میکردم مغزم رو از افکارم خالی کنم که زنگ گوشیم به صدا در اومد . سراسیمه گوشی رو از میز کنار تختم برداشتم و سریع جواب دادم :
ــ الو آترین ؟
آترین ــ رها ؟
صداش برای یه لحظه تنمو به لرزه انداخت . چرا اینجوری بود ؟
ــ بله ؟
آترین ــ هنوزم روی حرفت وایسادی ؟ ... نمیخوای به حرفام گوش بدی ؟
ــ میای اینجا ؟
آترین ــ نه !
ــ پس ...
آترین ــ میام دنبالت .
ــ نصفه شب کجا باهات بیام ؟ ... خل شدی ؟
چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت :
آترین ــ خداحافظ !
و بدون اینکه بذاره حرفی بزنم قطع کرد .
خیالم یکم از اینکه حالش خوب بود راحت شده بود .. اما لحن آشفته اش بدجوری ذهنم رو شغول کرده بود .
********
صبح ساعت 8 از خواب بیدار شدم . سریع از تخت بلند شدم و رفتم سراغ پنجره . ماشینم دم در بود .
پس آترین اومده . با عجله با همون بلیز و شلوار طوسی ام از پله ها پایین رفتم . آترین روی مبل نشسته بود و سرش رو توی دستش گرفته بود .
کنارش نشستم :
من ــ آترین !!
آترین ــ بیدار شدی ؟ متوجه نشدم .
من ــ چت شد دیشب؟
آترین ــ ولش کن .
من ــ پرسیدم چی شده ؟
آترین که معلوم بود حسابی ذهنش مشغوله با فریاد نسبتا بلندی گفت :
آترین ــ میگم ولش کن .
یه لحظه جا خوردم . شوکه شده بودم . خدایا این چش شده ؟ چرا وقتی چشمش به من میوفت اینطوری میکنه .
من ــ بده من سوییچمو
آترین سوییچ انداخت روی میز و بلند شد رفت سمت دستشویی . بغض کرده بودم . نمی تونستم این طور کم محلیه آترینو ببینم . دوست نداشتم سرم داد بکشه . نرم نرمک به طرف اتاقم می رفتم که بین راه بغضم سر باز کرد . بی صدا اشکام روی گونه هام ریخت . همین طور به توجه به راهم ادامه میدادم که صدای رامتین از پشت سر بلند شد :
ــ بیدار شدی ؟ آترین پیداش نشده ؟
تند تند اشکامو پاک کردم و با صدایی ک سعی می کردم نلرزه گفتم :
ــ چرا اومده
رامتین ــ کی ؟
با بی حوصلگی گفتم :
ــ چه میدونم .
رامتین اومد جلو و توی چشمام نگاه کرد
رامتین ــ رها گریه کردی
دوباره بغض کرده ام و با صدایی که لرزش محسوسی داشت گفتم :
ــ نه دیشب دیر خوابیدم چشمام قرمز شده .
رامتین ــ به هر کسی دروغ بگی به من یکی نمی تونی دروغ بگی . چرا گریه کردی ؟
ترجیح دادم جوابش رو ندم . به خاطر همین وارد اتاق شدم و درو بستم .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: